فروردین 1364: اردوگاه آموزشی لشکر 27 – سد دز
شب در چادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم، درست روبهروی تعقلی نشستم. هی به صورتش نگاه کردم که زیرچشمی نگاه کرد و مثلا میخواست بیمحلی کند. غذا را که خوردیم، گفتم:
- راستی اسم شما چی بود؟
جوان خندهرویی که پهلویش نشسته بود و همیشه دهانش تا بناگوش باز بود، با صدایی کلفت گفت:
- این؟ این اسمش تققولیه. تققولی تققولی.
و با تاکید بر روی ق تکرار کرد. تعقلی نگاه تندی به او انداخت و گفت:
- گفتم که بهتون ... اسمم تعقلییه؛ محمدرضا تعقلی.
وقتی سیامک گفت که آن جوان خندهرو «سیدمحمد دستواره» برادر کوچک حاج رضا دستواره است، جاخوردم. جوان شاد و صافدل و باحالی بود. اتفاقا از من خیلی خوشش آمده بود و هر گاه به چشمانم نگاه میکرد، همینطور الکی میخندید. خندهی قشنگش، مرا هم به خنده وامیداشت.
محمد که اخلاق و رفتارش نشان از صداقت و سادگیاش داشت، موقع غذا درست روبهروی من مینشست و سعی میکرد با جملات خندهدار، زودتر با هم خودمانی شویم.